چهارمين سال يكي شدن دل مامان و بابايي
سفرم را با تو در كوچه باغهای زندگی آغاز كردم و هميشه سربلند از با توبودن و سر بلند تر برای تو را داشتن، به ديوارها و فاصله ها لبخند زدم. ديشب خواب ديدم كه با هم، در كنار هم و همصدای هميم و غنچه زیبای زندگیمان هم در حال خندیدن است. ديواری را كه روبرويمان است با دستهايمان... تنها با دستهايمان ويران می كنيم... كاش می ديدم كه پشت ديوار چه رنگی بود؟؟؟ ولی يقين دارم كه نور پشت ديوار چشمانم را خيره كرده بود... تو مارا در آغوش خو...
نویسنده :
مامانی یه وقتاییم بابایی
10:14