ديانا، دنياي مامان وبابا، ديانا، دنياي مامان وبابا، ، تا این لحظه: 11 سال و 8 روز سن داره

ديانا بامزه شيطون

چهارمين سال يكي شدن دل مامان و بابايي

1393/3/14 10:14
182 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

 

سفرم را با تو در كوچه باغهای زندگی آغاز كردم

و هميشه سربلند از با توبودن و سر بلند تر برای تو را داشتن،

به ديوارها و فاصله ها لبخند زدم.

 

 

ديشب خواب ديدم كه با هم، در كنار هم و همصدای هميم

و غنچه زیبای زندگیمان هم در حال خندیدن است.

 

 

ديواری را كه روبرويمان است با دستهايمان...

تنها با دستهايمان ويران می كنيم...

 

كاش می ديدم كه پشت ديوار چه رنگی بود؟؟؟

 

ولی يقين دارم كه نور پشت ديوار چشمانم را خيره كرده بود...

 

تو مارا در آغوش خود گرم فشردی و آسمان به روی بودن ما

لبخند زد.

 

 

 

 

 

 

از وقتی باهمیم روزها و روزها گدشته چه تلخ و چه شیرین ،معبود را شاکرم که در تلخی ها کنارم بودی و شادی ها را به کامم شیرین تر کردی

 

 

عزیز لحظه های بیقراریم، سالروز با هم بودنمان مبارک

 

 

 

ديشب شام  سه نفري رفتيم بيرون . واسه ديانا خانوم سيب زميني سرخ كرده گرفتيم. خيلي دوست داشت. تا حالا بهش سيب سرخ كرده نداده بودم. خيلي قشنگ ميخورد. مخصوصا وقتي يه كم سس بهش زدم.

 

از مزه ترش خوشش اومده بود. دختر نازم بزرگ شده، عين خانوما عاشق مزه ترشه......

 

 

اول يه كم نگاش كرد...

 

 

 

بعد كم كم برد سمت دهنش...

 

 

 

لباشو...

واسه ترش بودن مزه سس لباشو جمع كرده.

مامان قربون لبات بره...

 

 

 

بعد رفتيم خونه خاله جون. عزيزم اولش از لوسي ميترسيدي

 



 

 

بعد كنارش نشستي...

 

 

 

بعدم كه دمشو گرفته بودي ميكشونديش...

 

پسندها (1)

نظرات (0)