ديانا، دنياي مامان وبابا، ديانا، دنياي مامان وبابا، ، تا این لحظه: 11 سال و 9 روز سن داره

ديانا بامزه شيطون

333 روزه گی

نميدانم، تو را به اندازه نفسم دوست دارم، يا نفسم را به اندازه تو!؟ نميدانم، چون تو را دوست دارم نفس ميكشم ، يا نفس ميكشم كه تو را دوست بدارم!؟ نميدانم، زندگيم تكرار دوست داشتن توست، يا تكرار دوست داشتن تو زندگيم!؟   تنها ميدانم: كه دوست داشتنت لحظه لحظه ي زندگيم را ميسازد، و عشقت ذره ذره وجودم را!     ٣٣٣ روز است كه خورشيد خانه ما از پس نگاه تو طلوع كرده و شبها ماه با يستن چشمهاي تو چشمهايش را بسته... 333 روز است كه من به يك من ديگر بدل شده ام، و تغييراتم آنقدر شگرف است كه تصورش هم ممكن نيست... 333 روز است كه تو روي زمين نفس ميكشي و دو تا فرشته روي شانه هايت به...
20 فروردين 1393

سیزده بدر

      زهرا اگر در اول خلقت ظهور داشت / دیگر خدا نیاز به پیغمبری نداشت   فرموده اند در برکات وجود او / زهرا اگر نبود علی همسری نداشت   محشر بدون مهریه ی همسر علی / سوگند می خوریم شفاعتگری نداشت   امروز شهادت حضرت فاطمه (س) است. این روز رو به همتون تسلیت میگم.         امیدوارم با جمع کردن هفت سین نوروزی قرآنش نگهدارتان، آینه اش روشنایی زندگیتان سکه اش برکت عمرتان،سبزیش طراوت و شادابی دلتان ماهی اش شوق ادامه زندگیتان را به شما هدیه دهد سیزده بدر مبارک       دیروز با نفس خانوم رفتیم بیرون ...
14 فروردين 1393

ایستادن عشق مامان

    دخترم  آرام آرام قد میکشد و من در سایه ی امن صداقت ناب کودکانه اش بزرگ میشوم.   او می رقصد و من آرام آرام نوای کودکانه اش را زمزمه میکنم. او میخندد و من از شوق حضورش اشک می ریزم. او در آغوشم آرام میگیرد و من تا صبح از آرامشش آرام میشوم.   او بازی میکند و من شادمانه آنقدر مینگرمش تا چشمانم جز او هیچ نبیند. او حرف میزند به زبانی که کسی جز من نمیفهمدش.   طبیعت را حس میکند. . . خدا را می بوید و من . . . کودکانه در سایه ی بزرگیش  پنهان میشوم تا از گرمای دست نوازش غیب بی بهره نمانم.     این روزهای من پر است از دخترم این رو...
12 فروردين 1393

گذر ایام

    دخترم چقدر زود بزرگ میشوی؟برای چه این همه شتاب داری؟برای من هیچ لذتی بالاتر از تماشای بالیدنت نیست اما اینگونه که تو میروی میترسم از تو جا بمانم.   دختر قشنگم خورشیدکم انگار همین دیروز بود که من صدف تو بودم و تو مروارید من، انگار همین دیروز بود که مرواریدم را به دریای پرتلاطم این دنیا سپردم تا جایی بیرون از من زندگی کند نفس بکشد ببالد.   میوه ی دلم روزهایی که میگذرند باز نمیگردند و روزهایی که می آیندمن برای آمدنشان لحظه شماری میکنم و فردا برای رفتنشان بی تابی خواهم کرد من جرعه جرعه ی این لحظات ناب را سر میکشم.   تو را دوست دارم به خاطر تمام زیبایی هایی که از این دنیای نازیب...
7 فروردين 1393

اولین فروردین دیانا

فصل بهار رو خیلی دوست دارم. همیشه دوست داشتم دخترم متولد فصل بهار باشه که دیانا خانوم متولد وسط فصل بهاره.     دیروز و امروز با عسل خانوم رفتیم خونه عزیزجون و مامان بزرگ مهمونی. بچه م یه کم خسته شد. آخه فقط تو محیط خلوت خوابش میبره، ولی خوب از دیدن اینهمه آدم یه جا لذت هم برد.     شادی دیانا واسه دده، خونه عزیز جون                         خونه مامان بزرگ، دیانا وسط درخت بادوم     شکوفه های درخت قیسی     درخت ...
2 فروردين 1393

سال 1393 مبارک

    سلام سال نو همگی مبارک باشه. سال خوبی داشته باشین...   دیروز با دیانا خانوم رفتیم زیارت اهل قبور. رفتیم پیش دایی جونش تا زودتر از همه عید رو بهش تبریک بگه.       هفت سین ، خونه عزیز جون                   سال خوبی داشته باشی مامان جون. ...
1 فروردين 1393

سال اسب

      احمد شاملو: سالی نوروز بی‌چلچله بی‌بنفشه می‌آید، ‌جنبش ِ سرد ِ برگ ِ نارنج بر آب بی گردش ِ مُرغانه‌ی رنگین بر آینه سالی نوروز بی‌گندم ِ سبز و سفره می‌آید، بی‌پیغام ِ خموش ِ ماهی از تُنگ ِ بلور بی‌رقص ِ عفیف ِ شعله در مردنگی.   سالی نوروز همراه به درکوبی مردانی سنگینی‌ بار ِ سال‌هاشان بر دوش: تا لاله‌ی سوخته به یاد آرد باز نام ِ ممنوع‌اش را وتاقچه گناه دیگربار با احساس ِ کتاب‌های ممنوع تقدیس شود. در معبر ِ قتل ِ عام شمع‌های خاط...
29 اسفند 1392

چهارشنبه سوری

            چنین گفت زرتشت: که سوزانید بدی را درآتش ، تا ز آتش برون آید نیکی پس تو نیز چنین کن   زردی در سـرخی گــم میشود دلــها در آتش سـرخ میـشود این چهارشنبه بهانه ایسـت تا دلـــهای آتش گرفته خاکــستری شـوند     اولین چهارشنبه سوریت مبارک نفس خانوم     ...
27 اسفند 1392

تمام هستی من و بابا

تمام عروسک های دنیا;        یتیم می ماندند اگر خدا دختر را نمی آفرید.....!     دختر شیطون من، امروز دوبار قلب مامان و بابا به خاطر شیطنتت لرزید.   امروز بابایی مرخصی گرفته بود تا  هم آشپزخونه تمیز کنیم و هم آقاهه بیاد ماشین ظرفشویی رو نصب کنه. وقتی ما مشغول گوش کردن به حرفاش بودیم، تو یه چشم به هم زدن تو نبودی، فکر کردم از پله های اتاقت رفتی بالا خیلی ترسیدیم، چون هنوز برگشتن رو بلد نیستی اونجا بود که قلب مامان وبابا لرزید، ولی دختر شیطون ما تو کارتون ماشین مشغول بازی بودی.       دوباره فقط یه لحظه با...
27 اسفند 1392