ایستادن عشق مامان
دخترم آرام آرام قد میکشد و من در سایه ی امن صداقت ناب کودکانه اش بزرگ میشوم.
او می رقصد و من آرام آرام نوای کودکانه اش را زمزمه میکنم.
او میخندد و من از شوق حضورش اشک می ریزم.
او در آغوشم آرام میگیرد و من تا صبح از آرامشش آرام میشوم.
او بازی میکند و من شادمانه آنقدر مینگرمش تا چشمانم جز او هیچ نبیند.
او حرف میزند به زبانی که کسی جز من نمیفهمدش.
طبیعت را حس میکند. . . خدا را می بوید و من . . . کودکانه در سایه ی بزرگیش پنهان میشوم تا از گرمای دست نوازش غیب بی بهره نمانم.
این روزهای من پر است از دخترم
این روزهای من روزهای عجیبیست روزهای بی وقتی
روزهایی که شبش چه زود فرا میرسد و شب هایی که نخوابیده زود صبح میشود و شب و روزهایی که با بزرگ شدن دخترم میگذرد
وخدایی که این نزدیکی هاست تا بتوانم مراقب دخترم باشم .
دختر گلم، چند روزیه دیگه تنهایی میتونی روی پاهای نازت بایستی. با اینکه عاشق روروئکی ولی الان فقط میخوای آزاد باشی تا دست بگیری به در و دیوار، بعدم دستاتو رها کنی تا با ایستادن روی پاهات ذوق کنی.
قربون قد وبالات بره مامان، دیگه داری کم کم راه میافتی......
اینجا واسه ایستادنت خوشحالی و داری دست میزنی
جمعه با بچه ها و دیانا خانوم رفتیم پارک، خیلی بهش خوش گذشت