دوچرخه ديانا
اولين روزي كه بابايي مي خواست دوچرخه اتو واست بياره من اجازه نميدادم ميگفتم زوده واسش، ولي بابايي آورد و تو رو سوارش كرد. خيلي ذوق كردي ماماني، برام جالب بود آخه تو زياد به اسباب بازيهات توجه نميكني، ولي بعد از اون روز هميشه با روروئك ميرفتي جلوش و داد ميزدي و ميخنديدي.
اسمشو گذاشتيم گابي. هر وقت ميگيم گابي كوش؟ سريع ميري جلوش و دستاتو تكون ميدي و بعدشم از خوشحالي داد ميزني.
اينم عكس روزاي اول
حالا كه بزرگتر شدي خودت چهار دست وپا ميري كنار گابي و داد ميزني اونوقت ما سوارت ميكنيم ولي تو كه يه لحظه آروم نميشيني عزيزم و ازش مياي پايين.
فقط گفتم مي افتي مامان چرا ناراحت شدي عزيزم؟؟؟؟
مواظب باش نفس مامان
ديدي داري ميافتي ماماني
قربون دختر شيطونم برم. اومدم مامان جان نجاتت بدم
مياي پايين تا با پدال گابي بازي كني
بعدشم كه بلند ميشي و گابي رو هل ميدي و از اين كار هم من و هم خودت لذت ميبريم
بعدم كه ميري سراغ روروئكت
فقط ميديدم بچه هاي ديگران بزرگ ميشن، هيچ حسی نداشتم، ولي الان که لحظه لحظه بزرگ شدن تو رو ميبينم با خودم میگم چه حس قشنگی رو تجربه کردن و از ته دل خدا رو شاکرم که تورو به ما داد تا ما هم مادر و پدر شدن رو تجربه كنيم و لذت ببريم.
دوستت دارم ديانا، دختر گلم.