ديانا، دنياي مامان وبابا، ديانا، دنياي مامان وبابا، ، تا این لحظه: 11 سال و 8 روز سن داره

ديانا بامزه شيطون

رژ لب غليظ

    دلم ، فدای مزه مزه کردن دهانت ، به وقت خواب .   قلبم ، فدای گرمای لذت بخش تنت به وقت جا به جا شدن .   تنم ، فدای بوی بی رقیب نفسهایت که دم های من اند . دم هایی عمیــــق و از تهِ دل .   چشمانم ، فدای تویی که از دیدنت سیر نمی شوم . تویی که هر شب ، همین وقت ها ، خدا را به دیدنت دعوت می کنم . تمامـــــم ، تمام من ، فدای آرامش تو . تمام روحـــم برای تو ...   دياناي من ، گل عمر مادر ؛ امشب ، آنقدر دوستت دارم که خوابم نمی برد ...     دختر گلم تقريبا 4 روز دي...
12 آذر 1393

اوتيت...

    امروز ناخوداگاه یاد جملات جالب کودکی هام افتادم . کشتم شپش شپش کش شش پا را . چایی داغه ، دایی چاقه ! سه شیشه شیر ، سه سیر سرشیر. امشب شب سه شمبه س ، فردا شبم سه شمبه س ، این سه 3 شب اون سه 3 شب هر سه 3 شب سه شمبه س. سپر جلو ماشین عقبی خورد به سپر عقب ماشین جلویی.  شش سیخ جیگر سیخی شش زار سربازی سر بازی سرسره بازی سر سرباز سرسره بازی را شکست. آن مان نماران، دو دو اسکاچی، آنی مانی کَ. لا. چی دختره این‌جا نشسته گریه می‌کنه زاری می‌کنه از برای من یکی رو بزن!! دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده!...سواد داری؟!!! نچ نچ نچ ، بی سوادی ؟!  ده، بیست، سه پونزده، هزار و شصت...
5 آذر 1393

شيار 143

  سری که هیچ سرآمدن نداشت، آمد """ بلند بود ولیکن بدن نداشت آمد بلند شد سر خود را به آسمان بخشید """سری که بر تن خود، خویشتن نداشت آمد . . .     بلاخره بعد از 2 سال رفتيم سينما و اين بار 3 نفري...   ديانا خانوم هم واسه اولين بار اومد سينما و اولين فيلمي كه تو سينما ديد شيار143 ...   قشنگ بود مخصوصا سكانس آخرش لحظه ديدار مادر با فرزندش، مو به تن آدم سيخ ميشد، وقتي نوزاد رو تو بغل مامانش ميديدي با اون آواز لالايي اشكت در مي اومد.   مريلا زارعي دستت درد نكنه، خيلي قشنگ هنرنمايي كردي، ياد مامانم افتادم، خدا بهش عمر با ...
3 آذر 1393

اولين جمله ات...

  اولين جمله اي كه ديانا خانوم گفت:   مامايي بيا بابايي بيا   هدي بيا ممد بيا ائزه بيا     و كلمه جديدت: يه كاري كه انجام ميدي فورا بعدش ميگي دي  دي يعني ديدي ديدي   و آقاجي يعني ( آقاجون)     داري ناخن ميگيري نازنين دختر...               تو مسجد هميشه دنبال پرچم ميگردي...                       ...
29 آبان 1393

بسته است...

  بسته است! می دانی یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی تـعطیــل است و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت باید به خودت استراحت بدهی دراز بکشی دست هایت را زیر سرت بگذاری به آسمان خیره شوی و بی خیال ســوت بزنی در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند آن وقت با خودت بگویـی بگذار منتـظـر بمانند !!!       ...
29 آبان 1393

تسليت...

              نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد؟ نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد گلویم سوتکی باشد به دست کودک گستاخ و بازیگوش و او یک ریز و پی در پی دمگرم خویش را در گلویم سخت بفشارد و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد بدین سان بشکند سکوت مرگبارم را     واقعا آهنگات آدمو آروم ميكنه...  از خودت يه صداي زيبا جا گذاشتي، مطمئن باش هيچ وقت فراموش نميشي... درگذشت خواننده عزيزمون مرتضي پاشايي رو به همتون تسليت ميگم... ...
23 آبان 1393

واكسن 18 ماهگي...

    هرکس به تمنای کسی غرق نیاز است   هرکس به سوی قبله خود رو به نیاز است   هرکس به زبان دل خود زمزمه ساز است   با عشق در آمیخته در راز ونیاز است       بلاخره واكسن 18 ماهگيتو زدي، خدا رو شكر به خير و خوبي انجام شد عزيز مامان. قربونت برم موقعي كه ساقت رو پايين كشيدم تا واكسن به پات بزنند، كف پات تو ساق گير كرده بود و مدام با گريه ميگفتي گير گير گير دختر نازنينم ديگه  سرعت بزرگ شدن و فهميدنت خيلي زياد شده، تقريبا هر كلمه اي ما ميگيم سريع عين طوطي تكرار ميكنيش...   جمله هاي قشنگ و شيريني ميگي...
20 آبان 1393