ديانا، دنياي مامان وبابا، ديانا، دنياي مامان وبابا، ، تا این لحظه: 11 سال و 7 روز سن داره

ديانا بامزه شيطون

خاطرات مامان جونم

1393/2/14 17:03
285 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

Gifs Animés anniversaire 52

 

خيلي وقته ميخوام يه كم از خاطرات قبل از به دنيا اومدنت بنويسم، تا اينكه تصميم گرفتم اين پست روقبل از روز تولدت كامل كنم.

نميدونستم زايمان طبيعي رو انتخاب كنم يا سزارين. تو سايت از مضرات سزارين خونده بودم. وقتي 21 هفته بودي موقعيتت Breech بود. خوشحال بودم كه به اجبار بايستي سزارين كنم. آخه يه كم از زايمان طبيعي ميترسيدم نه واسه درد خودم، بلكه ميترسيدم طاقت نيارم وهمكاري نكنم اونوقت تو اذيت بشي نفس مامان.

 

ولي ماه بعد كه رفتم وضعيتت Cephalic بود. حالا بايد دنبال راه ديگه اي مي بودم. اگه جنين وزنش بالاي 4 كيلو باشه سزارين ميشدم. واسه همين ماه آخر كلي به خودم و تو رسيدم. يه ني ني تپل = تبديل شك ودو راهي به يك راه.

 وارد هفته 39 كه شده بودي تازه رسيدي به 780/3 هنوز وزنت كم بود. اما ماماني درد داشت رفتم پيش خانوم دكتر گفت هنوز زوده. من يه حس ديگه اي داشتم نكنه دكتر اشتباه كرده؟ نكنه ني ني ام ميخواد بياد واين تاخير واسش خطرناك باشه؟ خيلي اضطراب داشتم. رفتم بيمارستان. اونجا يه خانوم دكتر ديگه اومد پيشم اونم نظر دكتر خودمو داشت. اتاق معاينه خانوم دكتر كنار اتاق زايمان بود واي چه صداهاي عجيبي!!! قبلا هم كه واسه تست NST رفته بودم بيمارستان اين صداها رو شنيده بودم. ولي اينبار با دفعات قبلي فرق داشت قبلا با شنيدن صداي بلند جيغ و كمك خواستن از خدا لبخند ميزدم و ميگفتم واي يه روزم نوبت منه خدايا كمكشون كن...

 

اما اينبار مثل يه پتك تو سرم ميخورد بدنم لرزيد قلبم تند تند ميزد يعني نزديكه؟ اگه نتونم تحمل كنم چي؟ از مامايي كه اونجا بود پرسيدم نظرتون در مورد سزارين چيه؟ اونم يه نگاه به سمت پوستر روي ديوار كرد و گفت بخون.

 

خيلي ضرر داشت. داشتم ديوونه ميشدم. خواهرم گفت واسه چي اينقدر فكر ميكني توكلت به خدا باشه. ميترسيم دير بشه و خدا نكرده واست اتفاق بدي بيافته. شب تا صبح فكر كردم. البته تو هم مدام تكون ميخوردي شايدم به خاطر اضطراب مامان جونت بود.

 

با سعيد كلي حرف زدم تا اينكه تصميم خودمو گرفتم. عصر رفتم پيش دكترم ونظرمو بهش گفتم. اونم بهم نامه داد و راهيه بيمارستان ميلاد شدم.

اونجا يه سري آزمايش انجام دادند يه يك ساعتي طول كشيد تا پروندم كامل بشه. گفتند ميتوني آخر شب بياي و بستري بشي ميتوني هم صبح زود بياي. بهشون گفتم صبح ميام. ميخواستم كنار سعيد باشم تا با حرفاش آرومم كنه...

 

 شب رفتم خونه مامانم تا بابا و مامانم رو ببينم. نميخواستم اونجا بمونم دوست داشتم آخرين جمع دو نفريمون خونه خودم باشه. اما به اصرار مامان و خواهرم اونجا موندم. وسايل بيمارستان  رو با خودم برنداشته بودم،ولي ساك نفس خانوم رو آماده كرده بودم، سعيد و خواهرم رفتند خونه و برداشتند. در طول شب خيلي درد داشتم اصلا خوابم نبرد، دكترم گفته بود اگه تو شب درد داشتي زنگ بزن ميام بيمارستان ولي من اضطراب داشتم نميدونم اصلا شب خوبي نبود. سعيد مدام بيدار ميشد و اصرار كه بريم ولي من ميترسيدم....

 

انگار اون شب ساعت خوابش برده بود اصلا زمان نميگذشت. بلاخره ساعت 5 صبح شد بايد 30/5 بيمارستان بوديم.مامانم از زير قرآن ردم كرد و مدام صلوات ميفرستاد. اشك تو چشمام جمع شده بود. اومديم دنبال خواهرم و باهم رفتيم بيمارستان.

 

آزمايش خون و يه سري آزمايشهاي ديگه و تكميل پرونده رو شب قبل انجام داده بوديم. داخل بخش زايمان شديم يه پرستار اومد و منو برد تو اتاق. سعيد و خواهرم پشت درب بودند. واي باورم نميشد بلاخره روز موعود رسيده بود دختر نازم، نفسم همه وجودم داشت ميومد پيشمون.

 

گان اتاق عمل رو پوشيدم و روي تخت خوابيدم يه خانومي كه دو قلو بارداربود اول بايد عمل ميشد. واي گذر زمان چقدر كند بود. بلاخره خانم دكتر اومد. حالمو پرسيد. بعدم گفت نترس و لبخند زد.

ساعت بكربع به 7 بود كه صداي پرستارها ميومد بهم ميگفتند خانوم .... بيارين . وقتي از اتاق اومدم بيرون خواهرمو سعيد پشت درب بودن نگران. خواهرم كتاب دعا دستش بود و داشت ميخوند سعيد هم ايستاده بود و صلوات ميفرستاد. تو دلم گفتم نكنه ديگه نبينمشون. نگران بودم آخه چند ماه قبل عروس همسايمون سر زايمان از بين رفته بود بيچاره مامان وني ني اش. خدا بيامرزدش.

Stern linien

تو اتاق عمل روي يه تخت بلند خوابيدم. به دست چپم سرم وصل كردند. و دست راستم يه سري دستگاه بود كه فكر كنم ضربان قلب و فشار رو نشون ميداد. دكتر بيهوشي با يه آقايه ديگه اومدند داخل اتاق ازم پرسيد بيهوشي كامل ميخواي يا اسپاينال. پرسيدم عوارض كدوم كمتر اونم گفت اسپاينال. بعد بهم گفت بشين و سرت رو خم كن

 و دستاتو بزار رو زانوهات. بعد يه آمپول كه احساس كردم سوزنش به بزرگي يه ميخه تو كمرم فرو كردند، به اون يكي همكارش گفت نه نشد و دو باره ازم خواستند بيشتر خم بشم، خيلي سخت بود آخه فرشته كوچولوي من بزرگ شده بود و بهش فشار مي اومد. دو باره آمپول رو زدند خيلي درد داشت يادشم اشكامو در مياره ولي قرار بود تو رو ببينم.

 

رو تخت دراز كشيدم پس چرا خانوم دكتر نمي اومد، اگه اثر آمپول تموم ميشد چي؟ بلاخره اومدند. بهم گفت پاهاتو بلند كن واي نميشد انگار ديگه پا نداشتم گفتم نميشه. بعد يه پارچه سبز جلو صورتم بين من و جايي كه تو بودي كشيدند.

 

عمل شروع شده بود درد داشتم مدام ميگفتم هنوز درد دارم نكنه كامل بي حس نشده. خانمي كه كنار دستگاه ضربان قلب بود لبخند ميزد و ميگفت نه عزيزم. خانوم دكترم از اون طرف پرده گفت اين كه درد نيست ميخواهيم بچه تو بياريم بيرون اينا كه درد كميه.  ولي من خيلي درد داشتم  نفسم تند تند ميزد احساس ميكردم فشارم به حداقل رسيده داشتم ميمردم. فكر نميكردم با وجود بي حسي درد داشته باشم ولي.....

 

يهويي يه ضربه محكمي توي وجودم حس كردم تورو كشيدند بيرون انگار به من چسبيده بودي و اصلا نميخواستي جدا بشي. شايد نميخواستي به اين دنياي مادي پا بزاري عزيز دلم؟

 

صداي گريه ات اومد، صدام، تمام وجودم  ميلرزيد پرسيدم سالمه خانوم دكتر گفت بله. دختر كنارمم ميگفت شكل خارجيهاست بوره. ميخواستم ببينمت. آوردنت بالاي سرم يه كوچولوي دوست داشتني يه دختر ناز يه فرشته آسموني من مامان تو شده بودم لحظه عجيبيه لحظه ديدار مادر و فرزندي كه 9 ماه ازش دور بودي.

 

Storch baby bilder

Stern linien

 

 بعد تو رو بردند به بخش اطفال. خيلي حالم بد بود به خانمي كه داشت بخيه ميزد گفتم دارم ميميرم ولي به شوخي جواب داد ما زنها صد تا جون داريم بعدم گفت طبيعيه. بردنم اتاق ريكاوري. اونجا چند تا خانوم ديگه ام كه تازه زايمان كرده بودند استراحت ميكردند. خيلي سردم بود پتو روم انداختم ولي بازم ميلرزيدم واي كم كم سر انگشتاي دستمم سرد شد و دندونام بهم ميخورد به خانومي كه اونجا بود گفتم هواي اينجا خيلي سرده، نميدونم اهميت داد يانه؟ چرا اينطوري شده بودم پتو رو با دندونام بهم فشار ميدادم يادم نيست چقدر طول كشيد ولي انگار كم كم داشت روح رفته ام به جسمم بر ميگشت.

 

حدود ساعت 30/9 بود كه نفس خانوم رو آوردند تا بهش شير بدم . آخه بچم گرسنه بود چه قشنگ مك ميزدي. واي چه لحظه زيبايي. يكي از وجود خودت شيره وجودت را ميمكد. ببخش نازنينم من شير نداشتم و تو مدام گريه ميكردي.

Liebe linien

گذاشتند رو تخت و خواستند ببرنت بيرون. صداي مكيدن انگشتات مي اومد. اونقدر محكم و ناز همه انگشتاي دستت رو تو دهنت كرده بودي و ميمكيدي كه خنده خانم پرستارهاي اونجا بلند شد. و بهم ميگفتند ما ميگيم اين صداي چيه نگو دختر خانوم داره دستشو ميخوره، دلم واست رفت نازنينم...

ساعت 10 بود كه چند تا خانوم منو با پتو بلند كردند و روي يه تخت ديگه گذاشتند ميخواستند ببرند بيرون. درب باز شد از گوشه در دو تا خواهرم و مامان سعيد رو ديدم. بعد بردنم بيرون سعيد اومد جلو و پيشونيم رو بوسيد و حالمو پرسيد. بهش گفتم دخترتو ديدي؟ شبيه باباش شده نه؟ بهم لبخند زد ...

 

تو بخش زايمان بردنم، گفتند نبايد زياد تكون بخورم. اولش اصلا درد نداشتم. شنيده بودم جاي بخيه خيلي درد داره ولي خدارو شكر اينجوري نبود ولي در عوض گردنم و كمرم  گاهي چنان درد ميگرفت كه اصلا نميتونستم اندكي خم بشم و تو رو شير بدم. آخ كه چه سخت بود.

 

شب همه بيمارستانو به صدا گرفته بودي آخه گرسنه بودي عشق مامان. و ماماني شير نداشت پرستارام ميگفتند شير خشك بهش نده بزارين مك بزنه تا شير بياد. عزيز دلم تا3 روز گرسنگي كشيدي. ببخش مامان جان.Gifs Animés bebe 9

اس ام اس تبریک روز معلم

روزهاي بعدم كه به خاطر كوليكت خوابهاي آرومي نداشتي. مدام گريه، به خودت ميپيچيدي ولي چاره اي نبود دكترا ميگفتند تا 2 يا 4 يا 6 ماهگي بايد صبر كنين. خيلي سخته كه كاري از دستمون بر نمي اومد دلم واست  ميسوخت مخصوصا وقتايي كه به خودت فشار ميدادي و قرمز ميشدي، تحمل نداشتم نگات كنم. بابايي هميشه بغلت ميكرد و از رو شكم رو دستش ميخوابوندت و ساعتها راه ميرفت تا اينطوري كمي آروم بشي.

 

 روز پنجم با خاله جون رفتيم واسه آزمايش غربالگري. آقاهه پرسيد مامان ني ني كيه گفتم من،‌گفت پس لطفا شما برين بيرون يا چشماتونو ببنديد. سوزنو زد به پاشنه پات و 5 تا اثر خون گرفت. خيلي گريه كردي بغلت كردم و بوسيدمت، با شير خوردن آروم شدي. نميدونم چرا نگران اين آزمايش بودم آخه چند وقت پيش تلويزيون يه برنامه در مورد فنيل كتونوري پخش كرده بود البته بابايي نميذاشت برنامه هايي كه فكرمو مشغول و نگرانم كنه ببينم ولي اونروز يه فيلم سينمايي باهم ديديم، براي همه مبتلايان به اين بيماري دعا ميكنم و از خداي بزرگ ميخوام شفاشون بده واقعا خيلي سخته.

خلاصه 10 روز گذشت  و از آزمايشگاه باهامون تماس نگرفتند و اين يعني سلامتيه نفس مامان و بابا. خدايا شكرت.Gifs Animés amour 42

 

دختر گلم زردي زياد نداشتي ولي دكتر بهمون پيشنهاد كرد براي اطمينان بيشتر يه آزمايش ازت بگيريم. زرديت 12 بود خدا رو شكر نگران كننده نبود. منم كه مدام عرق رازيانه واسه افزايش شير و كاسني براي خنكي و رفع زرديت ميخوردم.

روز 9 براي تست شنوايي رفتيم خيلي دختر گلي بودي آروم و بي تحرك . دستگاه نويز ننداخت و با يه بار تست جواب داد و سالم بودي.

 

فقط كوليكت خيلي اذيتت كرد و تا5/2 ماهگيت ادامه داشت، البته ماماني رژيم غذايي و ميوه  سختي رو واسه آرامش نازنينش تحمل كرد ولي خوب انگار بي فايده بود.

راستي دختر گلم ميدونستي يه هفته زودتر اومدي؟؟؟

قرار بودش 22/2/92 به دنيا بياي ولي به دلايلي خواستم زودتر بياي. آخه دل مامان و بابا واست خيلي تنگ شده بود.

 

روز 17 خرداد واست جشن به دنيا اومدنت رو گرفتيم.

روزها گذشت تو شب بيداري داشتي و البته هنوزم داري به قول بابايي شبها تازه دخترم فوران انرژي داره. تا الان كه موفق  نشديم برنامه خوابتو تنظيم كنيم دختر بلا. روزا بيشتر خواب بودي و اصلا شير نميخوردي و اين خيلي منو اطرافيانت رو نگران ميكرد. خاله جون شير و تو استكان ميكرد و با قاشق بهت  ميداد ولي تو با اينكه خواب عميقي بودي سرت رو كج ميكردي.

 

بعد از واكسنهات كمي تب ميكردي. ولي با استامينوفن آروم ميشدي.

خيلي زود گردن گرفتي و سرت رو تا نيمه تنت بالا نگه ميداشتي. كنجكاو بودي و دائم سرت ميچرخيد. نوزاد باهوش و زرنگي بودي و هستي.

تقريبا 30 شهريور(5/4 ماهگي)  بود كه ديگه با روروئك حركت ميكردي و به همه جاهايي كه دلت ميخواست سر ميزدي. همين روزا بود كه با دستات پاهاي كوچولو و نازتو بالا نگه ميداشتي.

 

22.gif

 

بابايي ميخواست روز دختر يعني 16 شهريور واست عقيقه درست كنه اما چون اكثر فاميل مسافرت بودند 4 مهر بود كه واسه سلامتيت عقيقه پختيم. خدا قبول كنه... البته همون روز بود كه اين وبلاگو واست درست كرديم.

 

ولي فرداي 16ام اتفاق بدي افتاد. روز قبلش واكسن زده بودي تبت كمتر شده بود ولي يه كم داغ بودي. رفتيم بيرون يه هوايي بخوريم. بابايي فالوده گرفت آخه تولد شناسنامه اي اش 17 شهريوره. اومديم خونه خاله جون خوشحال. مهديه سريع بغلت كرد و رفت خونه خودشون كه كنار خونه هديه است. دير كرد نگران شدم اومدم دنبالت هر كي يه سمتي نشسته بود. چرا جواب سلام منو سنگين ميدن؟ چرا چشماشونو از من ميدزديدند؟ يعني چي شده؟ هنوز شك داشتم كه واقعا خبريه يا نه؟

ولي وقتي ديدم مريم به ديوار تكيه داده و داره دونه هاي تسبيح رو با چشماي نمدار حركت ميده ديگه مطمئن شدم اتفاق بدي افتاده. واسه كي؟ كجا؟

خيلي صحنه بدي بود از هر كدوم ميپرسيدم هيشكي جوابمو نميداد. فهميدم واسه  مامانم و....

مامان و بابا با خاله و شوهرش رفته بودند مشهد. گفتم مامان چيزيشون شده. جواب دادند يه تصادف كوچيك. من فرياد ميزدم و به دنبال يه گوشي تا بهشون زنگ بزنم و خواهرم منو آروم ميكرد . گوشي رو از دستم گرفت. گفت نميتونن جواب بدن.

 

مامان جون بقيه اين خاطره رو تو دفترم نوشتم. ببخش نميخواستم تو وبلاگت خاطره بدي بنويسم. ولي تو تقويمم كه داشتم ورق ميزدم روز 17 شهريور با عنوان" شنيدن بدترين خبر زندگيم"  ياد شده يهويي واست يه كوچولو نوشتم ديگه.

 

خدا رو شكر روزاي سخت گذشت عزيزجون رون پاهاش شكست الانم با واكر راه ميره . آقاجونم سرش ضربه ديد كه الان بهتره و تو مدام از سرو كولش بالا و پايين ميري و اونم لذت ميبره. 

10 مهر بود كه قشنگ غلت ميزدي و ديگه كم كم بايد مراقبتاي مامان ازت بيشتر ميشد.

5 ماهه بودي كه واسه اولين بار سرما خوردي. آبريزش داشتي و بعدم كه گرفتگي بيني. خيلي سخت بود نميتونستي موقع شير خوردن نفس بكشي و گريه ميكردي. تجربه سختي بود.

چند روز بعدش نميدونم واسه چي مدام گريه ميكردي؟ خاله جون دست و پاهاتو نگاهي كرد ببينه خدا نكرده واسه غلت زدنات نشكسته باشه گفت چيزيش نيست. ولي تو ساكت نميشدي داشتم رواني ميشدم يعني بچه ام چش شده؟؟؟Baby mini bilder

با بابايي واست نني درست كرديم. آخي مثل يه جوجه كوچولو خوابت برد. گذاشتيمت زمين دوباره شروع كردي. باز نني خلاصه تا دم صبح گاهي نشسته و گاه ايستاده واسه آروم شدنت نني نگه داشتيم.

2anim.gif

 

دقيقا 6 ماهه بودي كه مستقل ميشستي و هرچي ما ميخواستيم بخوابونيمت باز جيغ كه ميخوام بشينم. آخه ميگفتند تا 9 ماهگي نبايد بدون كمك بنشينه. ولي ما چي كار كنيم ؟ از همون بچه گيتم دوست داشتي رو پاهات بايستي. دكترت ميگفت نبايد اين كارو بكنه ولي تو دست بردار نبودي گريه گريه، تا رو پاهات واميايستادي ساكت ميشدي.

 

24 آذر بود كه دس دسي ميكردي و هم خودت وهم ما با شنيدن صداي دستاي نازت ذوق ميكرديم.

واي 6 دي. يادش بخير تا ساعت 8 صبح تو خيابوناي شهرمون با ماشين گشتيم و گشتيم. آخه اون شب تو بي قراري ميكردي. به بابايي گفتم با ماشين بريم بيرون خوابش ميبره. ساعت 3 بود رفتيم بيرون. شهر قشنگ بود ساكت و آروم. رفتگرا مشغول تميز كردن خيابونا بودند. ولي يه كم شبيه شهر ارواح بود. انگار سكوت زيادم خوب نيست

تو خوابت برد. اومديم خونه. بابايي ماشين رو برد پاركينگ. اومديم بالا. رو تخت خوابوندمت. واي دوباره چشمات باز شد گريه و بيتابي. آماده شديم بابايي سريع ماشين رو آورد، تا خود صبح بابا سعيد رانندگي كرد و تو خوابيدي. حتي اگه متوقف ميشد بيدار ميشدي. يعني اونشب چت بود عشق مامان؟؟؟؟

21 دي يعني دقيقا 8 ماه و 5 روزه بودي كه دندون پايين سمت چپت متولد شد. مباركت باشه نازنينم و 4 روز بعدش سمت راستش يكي ديگه نمايان شد.

8 بهمن دوستامو دعوت كرده بودم و توبا بابايي رفتي خونه عزيز جون. يه 3 ساعت ازت دور بودم دلم واست يه ذره شده بود. خيلي سخت بودش نفس مامان.

ولي وقتي اومدي يه دختر بزرگ شده بودي داشتي قشنگ و كامل چهار دست و پا ميرفتي.  خيلي ذوق زده شدم . صحنه قشنگي بود.Baby mini bilder

25 بهمن دندون بالايي سمت راست و يك هفته بعدش سمت چپيش به دنيا اومدند.

فكر كنم بقيه اتفاقاتو قبلا واست نوشتم.

آهان نميدونم به من حسودي ميكني يا بابايي.

totalgifs.com buddy-dolls gif gif 52.gif

وقتي كوچولو بودي هر وقت منو بابايي كنار هم بوديم جيغ ميزدي و خودتو لوس ميكردي تا بيايم سراغ تو، الانم كه سريع خودتو ميرسوني و بين ما خودتو جا ميدي و انگشتاتو تو چشم بابايي فرو ميكني.

 

راستي وقتي ميگيم ديانا چشات كو؟؟؟ چشاتو چند بار بهم ميزني يعني اينهاش.

بازي مورد دلخواهت توپ بازيه.Baby mini bilder دنبالش ميري و هلش ميدي و لذت ميبري. و از دالي موشه هم خوشت مياد

Anne geddes baby bilder

 

 بازي با پارچه يا روسري يا چادرم دوست داري هي رو سرت مياندازي و شوق ميكني و زيرش دست ميزني. وقتي نماز ميخونم مدام مياي زير چادرم و خوشي ميكني اگه بابايي بگيردت ناراحت ميشي... 

يه كار بدي كه اين روزا ياد گرفتي خم ميشي و شست پاتو تو دهنت ميكني و اون موقع ست كه ماماني ناراحت ميشه و تورو دعوا ميكنه و باز تو خودتو با دراوردن صداي گريه الكي او او او او لوس ميكني....

الانم كه تو بغل مني و مدام ميخواي به كيبورد دست بزني.

 

 

دوستت دارم دخترم، همدم مامان.

 

 

از اين تصوير خوشم اومد، گذاشتم تا توام بعدا ببيني عسل خانوم...

Bad und dusche baby bilder

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان نگار
19 اردیبهشت 93 20:37
خاطره قشنگي بود. قشنگ نوشتين. اشكم در اومد. موفق باشي عزيز