1/5 سالگي...
دخترم
دست در دستانم بگذار
خدا را هزاران بار شکر می گویم که دامنم از وجود گلی زیبا سبز است
و خداوند من را لایق نام مادر دانسته
دياناي نازنينم با آمدن تو مادر بودن را فهمیدم
بهشت را نمی خواهم که حس مادرانه خود بهشت بی انتهایی است
نازنینم دست در دستانم بگذار و از هیاهوی این دنیا نترس
که من، مادرت تا نفس دارم کنارت هستم
و خدایی بالای سر ماست که همیشه مراقب و ناظر است
عزيزم ماهگيت مبارك
اين روزا خيلي خانوم شدي تا چند هفته پيش فقط موقعي كه خواب بودي ناخنهاي نازتو ميگرفتم ولي الان قشنگ ميشيني، دستتو ميدي مامان تا ناخنهاتو بگيره...
جديدا كيف آرايش مامانو برميداري ميدي بابايي تا درشو واست باز كنه ، بعد يكي يكي وسايلشو در مياري، جالبه كه هر كدومو درست به جاي خودش استفاده ميكني...
چند روزيه بابايي و ماماني رو قاطي كردي و با زبون شيرين و صداي ظريفت من و بابا رو صدا ميزني مامايي مامايي...
ديگه بلد شدي از ليوان به تنهايي استفاده كني ، قشنگ ميبري بالا بعدم آب ميخوري بدون اينكه لباستو خيس كني...
پت و مت عروسكهاي دوست داشتنيت
ولي همه عروسكاتو با امير علي صدا ميزني...
داري به ني ني ات شير ميدي مهربونم...
اين روزا به سايه خودت و ماها و اجسام خيلي توجه ميكني...
اين دو تا آقاي چاقالو، بادي گارداي دياناي نازنينند...
كه البته ديانا خانوم ازشون يه كم ترسيده...