ديانا، دنياي مامان وبابا، ديانا، دنياي مامان وبابا، ، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

ديانا بامزه شيطون

رژ لب غليظ

1393/9/12 23:23
417 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

دلم ، فدای مزه مزه کردن دهانت ، به وقت خواب .

 

قلبم ، فدای گرمای لذت بخش تنت به وقت جا به جا شدن .

 

تنم ، فدای بوی بی رقیب نفسهایت که دم های من اند .
دم هایی عمیــــق و از تهِ دل .

 

چشمانم ، فدای تویی که از دیدنت سیر نمی شوم .


تویی که هر شب ، همین وقت ها ، خدا را به دیدنت دعوت می کنم .

تمامـــــم ، تمام من ، فدای آرامش تو .


تمام روحـــم برای تو ...

 

دياناي من ، گل عمر مادر ؛
امشب ، آنقدر دوستت دارم که خوابم نمی برد ...

 

 

دختر گلم تقريبا 4 روز ديگه 19 ماهه ميشي. اين روزا خيلي خانومتر شدي ماماني. ديگه وقتي كسي از اتاق ميره بيرون دنبالش نميدوي يا گريه نميكني كه بايد باهاش بري بيرون . متوجه شدي كه تو واسه من و بابا سعيد هستي ، تو همه وجود مايي و بايد با من و بابا بيايي خونه خودمون.

 

خيلي مهربوني، وقتي مامايي گريه ميكنه دو تا دستتو باز ميكني دور گردنم ميندازي و منو ميبوسي ( من ديوونه اين كارتم)  و اگه گريه ام ادامه داشته باشه ، ميخوابي رو زمينو ، دستاتو جلو چشمات ميگيري و اشك ميريزي...

 

قربونت برم كه اينقدر مهربوني، اگه بچه ها هم با هم دعوا كنند يه كم نگاشون ميكني بعد كه ميبيني شوخي نبوده تو هم شروع ميكني به گريه كردن.

 

وقتي سفره پهن ميكنيم سبد سبزيها رو مياري تو سفره ميزاري، يا موقعي كه مامان لباس پهن ميكنه يكي يكي از تو سبد در مياري ميدي دست مامان و ميگي بيا...دختر زحمتكش مامي...

 

يه كار جالبي كه البته خيلي وقته ميكني اينه كه وقتي آهنگ پخش ميشه رو پنجه هاي پاي چپت و كف پاي راستت ميايستي و بالا و پايين ميپري كه كار سختيه، من كه زود خسته ميشم ولي تو زمان زيادي اين كارو تكرار ميكني...

 

يه هفته ايه كه ديگه واست سوپ درست نكردم آخه هي بايد دور بريزم ، غذاي سفره بهت ميدم ، البته نميزاري كه، ميخواي خودت بخوري ولي تموم غذا رو ميريزي، خدا كنه غذا خوردنت خوب بشه كه تموم ذهن مامانو درگير كرده...

به كتاب خوندن علاقه داري ، و چند دقيقه اي رو مشغول ورق زدن و خوندن كتاب با زبون خودت هستي...

 

اما تنهايي بازي نميكني و حتما من يا بابايي يا بچه هاي ديگه بايد كنارت باشند تا بازي كني، وگرنه با فشار دادن پشت كتفمون يا پشت زانومون به ما ميفهموني كه بايد باهات همراهي كنيم...

 

راستي وقتي ميگم اگه مامانو دوست داري؟؟؟

سريع بغلم ميكني و بوسم ميكني، عاشقتم ديانا...

 

بيشتر كلمه هايي كه ميگم رو سريع تكرار ميكني ولي بيشترشو بعدا نميگي...

 

اين روزا با ظروف آشپزخونه خودت خيلي سرگرمي ، الكي با فنجونش آب ميخوري و دهن ما هم ميزاري،‌ تو قابلمه با قاشق و كفگير هم ميزني و چنان ملچ مولوچي راه ميندازي كه آدم هوسش ميشه تا از غذاي تخيليت بچشه...

 

 

 

گاهي با موبايل بازي خودت كلي حرف ميزني و اسمهايي كه بلدي رو ميگي، بعدم بهشون ميگي بيا، يا توپ اده يا... خوبه كه از قوه تخيلت استفاده ميكني نازنينم...

 

از حيوونهايي كه ميبيني ترسي نداري و حتي بهشون نزديك ميشي تا بهشون دست بزني، البته بيشتر حيوونها رو واست خريدم و وقتي ميگم خرگوش يا گربه يا ميمون يا... رو بيار سريع ميدوي و مياريش.

 

 

اينم يه لاكپشت كوچولوه...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

جديدا تو آشپزخونه از ميز بالا ميري و پاي اپن ميايستي و با عروسكات و هر چي اونجا باشه كلي حرف ميزني و بازي ميكني...

 

 

 

 

 

 

 

اينجا داري با معين شمشير بازي ميكني...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

يه روز پاييزي آفتابيه قشنگ، افتادن برگها از درخت و صداي خش خش اونها واست خيلي جالب بود...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اينم رژ لب غليظ كه اصرار داشتي رو لبات زده بشه...

 

 

 

 

 

نفسم

 

 

 داري خيلي زيبا بزرگ ميشي نبض زندگي مامان و بابا

 

پسندها (2)

نظرات (0)